#داستان#لطفا یک دقیقه مطالعه
💎امروز با مردی که در حال عبور بود برخورد کردم . اووه! معذرت میخوام. من هم معذرت میخوام. دقت نکردم...
ما خیلی مؤدب بودیم، من و این غریبه خداحافظی کردیم و به راهمان ادامه دادیم.
کمی بعد از آنروز، در حال پختن شام بودم. فرزندم خیلی آرام کنارم ایستاد، همین که برگشتم به او خوردم و تقریبا انداختمش.
با اخم گفتم: "اه ! از سر راه برو کنار، چرا تو دست و پامی"
قلب کوچکش شکست و رفت. نفهمیدم که چقدر تند حرف زدم.
وقتی توی رختخوابم بیدار بودم، صدای درونم گفت: وقتی با یک غریبه برخورد میکنی، آداب معمول را رعایت میکنی؛ اما با بچه ای که دوستش داری بد رفتار میکنی؟! در خانه با آنهایی که دوستشان داری چطور رفتار میکنی؟!
آیا میدانستید که اگر فردا بمیرید، شرکتی که در آن کار میکنید به آسانی در ظرف یک روز برای شما جانشینی می آورد؟ اما خانواده ای که به جا میگذارید تا آخر عمر فقدان شما را احساس خواهد کرد...
و به این فکر کنید که ما خود را وقف کار میکنیم و نه خانواده مان... چه سرمایه گذاری ناعادلانه ای😞
ممنون ازنگاه مهربونتون
...